۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

من اگر در کرب و بلا بودم...

پارچه های سیاه و سبز و سرخ فضای کوچه و خیابان و مسجد و محله ها را حزن انگیز کرده است.
باز هم شعف برپایی تکیه عزاداری حسین(ع) در چشمان برخی برق می زند.
و آنگاه که شال سبز کمربند نه حاج و نه سید فلانی می شود،
آنگاه که صدای زیر و بم سنچ و طبل، هیجان لذتبخش موسیقی ریتمیک را در تن عزاداران می اندازد،
آنگاه که آن نوحه سرای به ظاهر باسواد، مکالمه پنهانی حسین(ع) و زینب(س) در خیمه را بازگویه می کند،
آنگاه که آن مداح به گاه بردن اسم حسین(ع) هق هق می زند و قطره ای اشک در چشمانش آشکار نمی شود،
آنگاه که آن نوحه خوان میکروفن از دست همکارش می رباید و آن یکی قهر و ناز می کند،
آنگاه که برادران سینه زن چشم به خواهران عزادار دوخته اند و خواهران عزادار برادران سینه زن را رصد می کنند،
آنگاه که رٌپ رٌپ سینه زنی، لذت یک رقص جانانه را در تن و جان ها می پیچاند،
آنگاه که زنجیرها شانه ها را سیاه و کبود میکنند و طبل و سنچ ها دستها را پر تاول،
آنگاه که پیرزن بیوه ای برای گرفتن یک وعده غذای نذری اضافه ضجه می زند و حاج فلانی با یک تلفن چند وعده درب منزل تحویل میگیرد،
آنگاه که رئیس هیئت در پاسخ به آن جوان می گوید: «دستور است که عکس این دو را در تمام تکایا نصب کنند!»،
با خود می گویم: «محرم چه ثوابی دارد؟»
خداوندا
کجا قدم رنجه کرده ام؟
اینان که امروز به ندیده روایتی فریاد می زنند: «من اگر در کرب و بلا بودم...»، همانانند که خون برادران و خواهرانشان را در کف کوچه ها دیدند و دم نزدند.
همانانند که در خفا به اشقیای زمان دشنام می دهند و در آشکار زیر بیرقشان سینه می زنند.